خاک برسری های زندگیم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
۱۴تیر

امروز سرویس مون رفت 

منم که

از فرصت استفاده کردم و تا ساعت نه و نیم خوابیدم 

اتاق منم که تا

طلوع

آفتاب خوبه بعد از اون خیلی گرم میشه

و حال

آدمو میگیره 

ساعت ده و نیم رسیدم شبکه مستقیم رفتم ی گزارش نیم ساعته 

بعدش هم که اصلاً تا الان

کاری

انجام ندادم 

ولش حوصله شو ندارم فردا شروع می کنم 

مهدی غلامی
۱۳تیر

دیشب زبون بازی می کرد مصطفی

منم حسابی

گرفتم زدمش بیچاره 

خیلی گریه کرد دلمم واسش سوخت اما چی کار کنم باید

میزدمش تا تو آینده تکرار نکنه

احساس

گناه هم دارم 

مهدی غلامی
۱۳تیر

ی تغییر بزرگ 

شیکم گنده ی بنده تو این روزا خیلی

کوچیک

شده به خدا http://pinktools.ir/wp-content/uploads/2013/07/smiley-yahoo065-Pinktools.ir_.gif

خیلی کم تشنه و گرسنه میشم معلومه خیلی چربی ذخیره کرده بودم http://pinktools.ir/wp-content/uploads/2013/07/smiley-yahoo025-Pinktools.ir_.gif

مهدی غلامی
۱۳تیر

به نام خدا

الهم صل علی محمد و آل محمد

10 سرطان/تیر 1393 ساعت 23:26

روز سوم ماه رمضون بود. زیاد تشنه و گشنه نشدم. اما روز خوبی نبود خلاصه. ی دو تا دعوا داشتم دوباره. خیلی وقت میشد اون طور دعوا نکرده بودم و قلبم تند نزده بود. ی آشغال کثافت پر حرف داریم سر کار که فقط فک می زنه هر روز و وراجی میکنه. ی چاپلوس تمام عیار برای مدیر بخش مون! گفت کروس احتمال داره بیاد رئال مادرید گفتم اومده تموم شده مذاکراتش. مدیر چاقالوی ما هم که ی بارسایی متعصب هستش گفت چه طوری بازیکنی که تو جام جهانی بازی می کنه قطعی شده اومدنش؟ گفتم اومده دیگه وقتی گفتم اومده بگید درسته اومده. بعد او وراج دو قرونی گفت تو چه کاره ی رئالی که اینو میگی دوست فابریک پرز یا آنچلوتی هستی؟؟؟ بعد مدیر کثافت گفت بعضی وقتا خیلی زود باد می کنی! این منو خیلی آزار داد من ی چی گفتم دلیل نمیشه که مغرورم یا خیلی میدونم به خدا قسم هر وقت میشینه میگه من اینطوری یارو رو ضایع کردم. اون اونطوری گفت من اینطوری بهش گفتم بعد چند تا چاپلوس هم براش چهچه میزنن میگه من اینجا که بودم اینقد حقوق داشتم تجربه م خیلی زیاده و..... خو کثافت بیشعور تو زود باد می کنی یا من؟؟؟

بعدش از ویراستاری مهدی بهم زنگ زد. باهاش حرف زدم گفت علی هست؟ منظورش همونی بود که خیلی وراجی میکنه. گفتم آره گوشی رو بهش دادم گفت کیه گفتم نمیدونم بعد گفتم مهدی ـه گفت باهاش حرف زدی و نمیدونی کی بود؟ منم خیلی عصابم داغون بود و گفتم امروز خیلی حرف میزنی! صداشو بلند کرد و گفت کی حرف میزنه امروز؟ با صدایی بلند تر گفتم تو!!!!!!!!!!!!

مدیر هم سری به نشونه ی تأسف تکون داد اما گور بابای همه شون دو تا آدم وراج دور هم جمع شدن و ازم انتظار دارن مثل اونا باشم و وراجی کنم اما به فاطمه زهرا اگه چاپلوسی هیچ کی رو جز مامانم بکنم! ارزش این زندگی دو روزه رو نداره به خدا ذلت رو قبول نمی کنم حاضرم چاپلوسی کسی رو نکنم و به جاش اگه قراره اخراج بشم اخراج بشم اما این دعوا اصلاً به اونجا ها نمیرسه. به طور مثال گفتم. من استعدادی که تو کار خودم دارم به خودم ثابته و از این بابت مشکلی نیست و نیازی ندارم واسه موندنم تو شغلی که دارم پیش هر کس و ناکسی زاری کنم این نه یکی دیگه! دنیا که به آخر نرسیده!

خدایا ی ذره به این آدما انصاف و ظرفیت بده. تو رابطه هایی که دارم هم جز التماسی در کار نیست. جز عشقم که بهش التماس می کنم با من بمونه و مامانم و در کل خونوادم. به جز اینا به هیچ کی التماس نمی کنم چون اگه التماسم قبول بشه ذلته و اگه قبول نشه هم ی عمر احساس گناه از دست خودم که التماس مردمو چرا کردم. من به تنهایی عادت دارم. تو زندگی کاری نیاز به ی عالمه آدم دور و برم ندارم که باهام دوست باشن و وراجی کنن آدم تو تنهاییش به خیلی چیزا میرسه و زودتر خیلی چیزا رو درک می کنه. نداشتن ی عالمه دوست انتخاب خودمه با تو آدم باشم اما به انتخاب خودم باشن همو بفهمیم این مهمه. دو سه تا دوست اینجوری دارم که نه مغرورن نه کسی رو مسخره می کنن و خیلی هم راحت با همیم و کنار میایم دنیای هم میشیم.

این شد از حرفای دعوا و این چیزا

برای این که سپری در برابر این آدمای وارج داشته باشی سه کار میتونی بکنی تا کنترل شون کنی یا دست کم ازشون دور باشی

1)     چاپلوس باشی ازشون الکی تعریف کنی

2)     خیلی هوشیارانه و زیرکانه مسخره شون کنی و بهشون احساس تقصیر بدی

3)     توانایی هاتو بالا ببری و کارت بهشون گیر نباشه

 تموم این سه گزینه ی بالا جواب میده. من سومی رو در طول زندگیم انتخاب کردم و می کنم به قول یکی از خواننده ها من خون وحشی تو رگامه.

به خدا مردم خارج اینجوری نیستن زیادی شون آدمن میفهمن. خلاصه ی کلام به قول نامجو اینکه زاده ی آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی

یکم از خودم بگم مهدی ام، چاپلوس نیستم، به کسی جز اونایی که گفتم التماس نمی کنم، دوست زیاد نمیخام دو تا میخوام آدم باشن همو بفهمیم، هیچ دعوایی رو اول شروع نمی کنم وقتی هم شروع شد اول حمله نمی کنم، تصمیمی که خودم میگیرم برام مهمه حرف مردم واسم ارزشی نداره خلاصه.

با اوضاع فعلی و شرایطی که رقم خورده دوست ندارم بیشتر بین این آدما باشم پس چند هدف برا خودم تنظیم کردم

1)     توانایی هامو بالا تر میبرم وابسته گی ها اصلاً نباشه.

2)     دنبال کارای جدید بگردم حتی اگه همون روزش ی جایی شغل گرفتم.

3)     زیر بار زور، چاپلوسی و دعوا هم اصلاً نرفتم و نمیرم.

خب بسه دیگه فک کنم به اندازه ی کافی موضوع برا خودم روشن شد.

مهدی غلامی
۱۳تیر

اوووووووووف

ستون فقراتم از دست رفت 

نمیتونم وایسم یا بشینم این چه وضعشه خدایا 

من

یعنی دارم

فلــــــــــــج میشـــم 

مهدی غلامی
۱۳تیر

شب بود 

قبلش قرار گذاشته بودیم

که

من مثل همیشه برم خونه ی فاطمه اینا

رفته بودم

نمیدونم چه جوری وارد حیاط شون شدم اما ناگهان دیدم تو اتاقشم

نیست اما

اول

نگران نشدم میدونستم رفته

آموزشگاه

و

کورسی چیزی داره واسه

همونجوری نشستم منتظرش تا بیاد. تو خوابی که داشتم خوابم برد تو اتاقش

ی

وقت احساس

کردم چقد سر و صدا دور

و ورم

زیادهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ!

ی آشوبی بود کابل شده بود شهر راکت و جنگـــــ!

نگرانی ها

داخل خونه شون زیاد شد

ی وقت دیدم خواهر یکی مونده به آخرش درو به شدت میزنه و میگه باز کن باز کن

کیه تو

این اتاق؟؟؟؟؟؟؟

یهو دیدم پیراهن تنم نیست

زودی

پوشیدمش و همین که دست چپمو داخل پیراهن

کردم دیدم درباز شد

خواهرش

کوچولوش از دیدن من تعجبی نکرده بود. بهم گفت کابل شورش شده و فاطمه

هنوز نیومده خونه!!!!!!!!!!!!!!!!!

نگران شدم

زود از اتاق زدم بیرون غافل از اینکه اون شب

دزدکی

اومده بودم خونه شون

قیافه ای حق به جانب گرفته بودم باباش تو هال نشسته بود

با دیدن

من اصلاً هیچ

عکس العملی نشون نداد و خیلی عادی احوال پرسی کردیم. بهش گفتم

فاطمه

هنوز نیومده من میرم دنبالش!!!!!

از خونه زدم بیرون

سر چهاراهی مثل میخ وایستاده بودم اما میخ متحرک

هی این طرف و اون طرف میدویدم اون طرف شهر همه ش موشک باران شده بود و چیزی نمونده بود

که بیاد

این ور شهر واسه همین

نگران فاطمه م بودم که خدایا کجا میتونه باشه

دیوونه شده بودم

اول هر کی روسری داشت رو صدا می کردم تا شاید فاطمه باشه

نبود

هم قداشو صدا می کردم

بازم نبود

یکی که خیلی شبیه ش از دور میومد هم نبود

واااااای خدایا کمک!!!!!

از اون ور ی دفعه دیدم کثافت داره میاد خیلی هم ریلکس و آروم دویدم طرفش

دستشو گرفتم

اول

هیچی بش نگفتم دو سه قدم که برداشتیم 

گفتم تو تا این وقت شب

کجا 

بودی؟؟؟؟؟؟؟؟

هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟

هیچی نگفت

رفتیم داخل خونه که نیروهای آمریکایی رسیدین به منطقه ی ما

من و فاطمه و خانواده ش

فرار کردیم

آشوب های شهر آشوب های انتخاباتی بود و آمریکا و روسیه مردمو می کشتن

همه فرار کردیم اما ی وقت

دیدم

که تنها من و 

فاطمه با هم هستیم بقیه با ما نیستن!!!

ارتش 

با توپ و تانک خیلی به ما نزدیک شده بود مردم شهر هم سعی می کردن

به خیابون ها بیان

و 

با راکت های دستی ای که دارن

تانک ها رو بزنن

یکی دو نفر از جلو چشم ما موشک هاشونو شلیک کردن

صدای بدی داشت

ما همین طور با سرعت و گاهی با افت و خیر فرار می کردیم و میدویدیم

ی مرتبه ی آقایی موشک به دست

موشکش  رو

از نزدیکی ما به طرف ارتش آمریکا پرتاب کرد

موشکش خوب زده نشد و موشکشو برگشت دادن وااااااااای افتاده بود جلوی پای مـــــا

گفتم فاطمه بخواب!!!!!

خوابیدیدم اما

چند لحظه ی روح شدم دیدم جسد من و

فاطمه

پر از خون روی

زمین افتاده بود. ی لحظه کلی پشیمانی داشتم که چرااااااا

آدم کلی زندگی کنه و اینجوری

بمیــــــره!

ی بار دیدم دوباره نفس گرفتیم من و اون با هم دوباره سر پا شدیم و

عقبو که نگاه کردیم

تانک

داره میاد ســـــــریع دویدیم

 

به راهمون ادامه دادیم ی گاراژ بزرگ دیدیم که مال ارتش روسیه بود

اونا به ما

کاری نداشتن جنگ شون

فقط با

آمریکا بود با صد عذر و زاری قبول کردن بهمون جا بدن

رفتیم داخل تو یکی از اتاقا

راهاش

باز بودن و من و فاطمه خیلی سعی کردیم فرار کنیم اما افرادای ارتش سوریه

همه جا بودن

بلاخره

یکی از اون سرباز ها رو راضی کردیم

به ما اجازه بده

که حالا بریم اون به ما ی کتاب داد گفت به هیچ کی نشونش ندین فقط برین

ما بیرون شدیم خبری از

آمریکایی ها تو شهر نبود داشتیم همین طور

راه میرفتیم

کتابی که سرباز روسی بهمون داده بود رو دادم دست فاطمه

با ی گروهی از آدمای بیگانه

که سعی

می کردن فرار کنن همراه شدیم فاطمه نزدیکی گاراژ روس ها کتابو به یکی نشون داد ی وقت

از پنجره ی بالای گاراژ

دیدم

که همون سرباز روس داره به گونه ی تهدید

بهمون نگاه می کنه کلی دعواش کردم که چرا کتابو نشون دادی؟؟؟؟

حالا از شر آمریکایی ها

نجات پیدا کرده بودیم افتاده بودیم چنگ روس ها

ی تاکسی گیر اوردیم که

 داشت فراری ها رو از شهر انتقال میداد. سوار شدیم و رفتیم.

راننده ی احمق

برگشت با مــــا نزدیک گاراژ

سرباز روسی با تفنگش داشت به ما نزدیک میشد و ماشین هم واستاده بود

عقبو که نگاه

کردم دیدم داره میاد به راننده گفتم آقا برو تو رو خدا

کلی بهت پول میدم نمیخاد

وایسی!

 همین که سرباز داشت میومد ماشین فرار کرد........!

از ماشین که پیاده شدیم

و نجات

پیدا کرده بودیم ی جا من و فاطمه نشستیم

کمی با بغض تو گلوم

گفتم

فاطمه الان خونواده ی من کجا باشن مامان من الان چه بلایی سرش اومده باشه

این سوال من بی جواب موند تا خواب

طولانی

و تلخ و شیرین من هم به پایــــــــان برسه

 

پ.ن (پی نوشت)

این رمانتیک ترین خوابی بود که تو زندگیم دیدم شبیه ی داستان بود. کلی تو ماشینی که صبح سر کار میایم به این خواب فکر کردم که نکنه فراموشم بشه و یادم بره یک کمی هم تو موبایل نوشتم. تو این خواب خیلی چیزا رو واضح دیدم. به هر حال نه تلخ بود و نه شیرین خواب تلخ و شیرین من. موضوع آخری این که چرا من خوابایی که میبینم فضای همه شون شبه؟؟؟؟؟؟

مهدی غلامی
۰۷تیر

واقعاً چی میشه گفت عالیه حرف نداره

مهدی غلامی
۲۴بهمن

یاد گرفتیم خیلی چیزا رو در طول زندگی یاد میگیریم و بزرگ میشیم

ی فرق کوچولو...

تو این مدتی که یاد میگیریم یادمون میره زمان میگذره...!!!

مهدی غلامی