خاک برسری های زندگیم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
۱۳تیر

رمانتیک ترین خواب زندگی من

جمعه, ۱۳ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۱۵ ب.ظ

شب بود 

قبلش قرار گذاشته بودیم

که

من مثل همیشه برم خونه ی فاطمه اینا

رفته بودم

نمیدونم چه جوری وارد حیاط شون شدم اما ناگهان دیدم تو اتاقشم

نیست اما

اول

نگران نشدم میدونستم رفته

آموزشگاه

و

کورسی چیزی داره واسه

همونجوری نشستم منتظرش تا بیاد. تو خوابی که داشتم خوابم برد تو اتاقش

ی

وقت احساس

کردم چقد سر و صدا دور

و ورم

زیادهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ!

ی آشوبی بود کابل شده بود شهر راکت و جنگـــــ!

نگرانی ها

داخل خونه شون زیاد شد

ی وقت دیدم خواهر یکی مونده به آخرش درو به شدت میزنه و میگه باز کن باز کن

کیه تو

این اتاق؟؟؟؟؟؟؟

یهو دیدم پیراهن تنم نیست

زودی

پوشیدمش و همین که دست چپمو داخل پیراهن

کردم دیدم درباز شد

خواهرش

کوچولوش از دیدن من تعجبی نکرده بود. بهم گفت کابل شورش شده و فاطمه

هنوز نیومده خونه!!!!!!!!!!!!!!!!!

نگران شدم

زود از اتاق زدم بیرون غافل از اینکه اون شب

دزدکی

اومده بودم خونه شون

قیافه ای حق به جانب گرفته بودم باباش تو هال نشسته بود

با دیدن

من اصلاً هیچ

عکس العملی نشون نداد و خیلی عادی احوال پرسی کردیم. بهش گفتم

فاطمه

هنوز نیومده من میرم دنبالش!!!!!

از خونه زدم بیرون

سر چهاراهی مثل میخ وایستاده بودم اما میخ متحرک

هی این طرف و اون طرف میدویدم اون طرف شهر همه ش موشک باران شده بود و چیزی نمونده بود

که بیاد

این ور شهر واسه همین

نگران فاطمه م بودم که خدایا کجا میتونه باشه

دیوونه شده بودم

اول هر کی روسری داشت رو صدا می کردم تا شاید فاطمه باشه

نبود

هم قداشو صدا می کردم

بازم نبود

یکی که خیلی شبیه ش از دور میومد هم نبود

واااااای خدایا کمک!!!!!

از اون ور ی دفعه دیدم کثافت داره میاد خیلی هم ریلکس و آروم دویدم طرفش

دستشو گرفتم

اول

هیچی بش نگفتم دو سه قدم که برداشتیم 

گفتم تو تا این وقت شب

کجا 

بودی؟؟؟؟؟؟؟؟

هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟

هیچی نگفت

رفتیم داخل خونه که نیروهای آمریکایی رسیدین به منطقه ی ما

من و فاطمه و خانواده ش

فرار کردیم

آشوب های شهر آشوب های انتخاباتی بود و آمریکا و روسیه مردمو می کشتن

همه فرار کردیم اما ی وقت

دیدم

که تنها من و 

فاطمه با هم هستیم بقیه با ما نیستن!!!

ارتش 

با توپ و تانک خیلی به ما نزدیک شده بود مردم شهر هم سعی می کردن

به خیابون ها بیان

و 

با راکت های دستی ای که دارن

تانک ها رو بزنن

یکی دو نفر از جلو چشم ما موشک هاشونو شلیک کردن

صدای بدی داشت

ما همین طور با سرعت و گاهی با افت و خیر فرار می کردیم و میدویدیم

ی مرتبه ی آقایی موشک به دست

موشکش  رو

از نزدیکی ما به طرف ارتش آمریکا پرتاب کرد

موشکش خوب زده نشد و موشکشو برگشت دادن وااااااااای افتاده بود جلوی پای مـــــا

گفتم فاطمه بخواب!!!!!

خوابیدیدم اما

چند لحظه ی روح شدم دیدم جسد من و

فاطمه

پر از خون روی

زمین افتاده بود. ی لحظه کلی پشیمانی داشتم که چرااااااا

آدم کلی زندگی کنه و اینجوری

بمیــــــره!

ی بار دیدم دوباره نفس گرفتیم من و اون با هم دوباره سر پا شدیم و

عقبو که نگاه کردیم

تانک

داره میاد ســـــــریع دویدیم

 

به راهمون ادامه دادیم ی گاراژ بزرگ دیدیم که مال ارتش روسیه بود

اونا به ما

کاری نداشتن جنگ شون

فقط با

آمریکا بود با صد عذر و زاری قبول کردن بهمون جا بدن

رفتیم داخل تو یکی از اتاقا

راهاش

باز بودن و من و فاطمه خیلی سعی کردیم فرار کنیم اما افرادای ارتش سوریه

همه جا بودن

بلاخره

یکی از اون سرباز ها رو راضی کردیم

به ما اجازه بده

که حالا بریم اون به ما ی کتاب داد گفت به هیچ کی نشونش ندین فقط برین

ما بیرون شدیم خبری از

آمریکایی ها تو شهر نبود داشتیم همین طور

راه میرفتیم

کتابی که سرباز روسی بهمون داده بود رو دادم دست فاطمه

با ی گروهی از آدمای بیگانه

که سعی

می کردن فرار کنن همراه شدیم فاطمه نزدیکی گاراژ روس ها کتابو به یکی نشون داد ی وقت

از پنجره ی بالای گاراژ

دیدم

که همون سرباز روس داره به گونه ی تهدید

بهمون نگاه می کنه کلی دعواش کردم که چرا کتابو نشون دادی؟؟؟؟

حالا از شر آمریکایی ها

نجات پیدا کرده بودیم افتاده بودیم چنگ روس ها

ی تاکسی گیر اوردیم که

 داشت فراری ها رو از شهر انتقال میداد. سوار شدیم و رفتیم.

راننده ی احمق

برگشت با مــــا نزدیک گاراژ

سرباز روسی با تفنگش داشت به ما نزدیک میشد و ماشین هم واستاده بود

عقبو که نگاه

کردم دیدم داره میاد به راننده گفتم آقا برو تو رو خدا

کلی بهت پول میدم نمیخاد

وایسی!

 همین که سرباز داشت میومد ماشین فرار کرد........!

از ماشین که پیاده شدیم

و نجات

پیدا کرده بودیم ی جا من و فاطمه نشستیم

کمی با بغض تو گلوم

گفتم

فاطمه الان خونواده ی من کجا باشن مامان من الان چه بلایی سرش اومده باشه

این سوال من بی جواب موند تا خواب

طولانی

و تلخ و شیرین من هم به پایــــــــان برسه

 

پ.ن (پی نوشت)

این رمانتیک ترین خوابی بود که تو زندگیم دیدم شبیه ی داستان بود. کلی تو ماشینی که صبح سر کار میایم به این خواب فکر کردم که نکنه فراموشم بشه و یادم بره یک کمی هم تو موبایل نوشتم. تو این خواب خیلی چیزا رو واضح دیدم. به هر حال نه تلخ بود و نه شیرین خواب تلخ و شیرین من. موضوع آخری این که چرا من خوابایی که میبینم فضای همه شون شبه؟؟؟؟؟؟

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۴/۱۳
مهدی غلامی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی